تك های از آسمان
اسمش محمد بود، مادرش او را ميرزا صدا ميزد ومردم او را مسيح كردستان ميناميدند. او در سال 1333 در روستای دره گرگ به دنيا آمد. دره گرگ روستای كوچكی است در اطراف شهرستان بروجرد. پنج ساله بود كه پدرش را از دست داد. از آن پس مادرش، برای او هم مادر بود و هم پدر. مادر محمد ماند و پنج طفل يتيم. می بايست هر طور شده، اين چند بچه را سروسامانی بدهد. اين بود كه باروبنديل ناچيزش را جمع كرد و ريخـت عقـب وانتی و آمد تهران.خواهر كوچكترش خديجه و شوهرش استاد رضا، كوكب و بچه هايش را پناه دادند.
اما كوكب بچه های خوبی داشت. علی پسر بزرگش نوجوان بود و در كارگـاه تشك دوزيی مشغول كار شد. محمد هفت ساله هـم هـر روز همراه برادرش به كارگاه تشكدوزی ميرفت و خودش هم در خانه، با ابرهای خُرد شده پشتی پر ميكرد. همه اعضای خانواده هر يك به نوعی كار مـيكردند تـا چرخ زندگی بچرخد.
اگر چه در ابتدا پيكر، صاحب تشكدوزی با اكراه محمد كوچک را به شاگردی پذيرفت اما خيلی زود فهميد كه محمد از هوش سرشاری بهرهمند است.
چند ماه بعد، محمد كوچكترين شاگرد كارگاه اما مـاهرترين آنها بود. مهارت محمد در دوخت تشك، پرده و … باعث شد كه پيكر صاحب كارگاه بتواند بـا هتلهای چهارستاره و مهم تهران قرارداد ببندد و كـار و بـارش بهتر شـود. ايـن موضوع ميبايست به نفع محمد هم باشد. اما آشنايی او با يكی از مبارزان مسلمان مسير زندگی او را تغيير داد. اين جوان محمد را با مسجد، جلسات مذهبی و آنچه در آن جلسات ميگذشت، آشنا كرد. در اين جلسات بود كه محمد با انديشه های امام خمينی (ره) آشنا شد و توانست اين شخصيت بـزرگ را بشناسد. در همـين آشنايی بود كه او علت مخالفت و مبارزه امام را با شاه برای محمد توضيح داد. از اين به بعد محمد بروجردی، امريكا و توطئه های ريز و درشتش را شناخت و فهميد كه بيگانگان تا چه حد بر دستگاه حكومت شاه و برنامه های او نفوذ دارند.
همين آشنايی بود كه محمد را به مبارزه با رژيم شاه كشاند. با شركت در اين جلسات، محمد آگاهيهای سياسی و مذهبی خود را بالا برد و
رفته رفته رشد كرد. حالا كه او فهميده بود تنها راه نجات مردم از تسلط امريكا و اسرائيل آگاهی و پيروی از امام خمينی(ره) است، همه همت خويش را در اين راه به كار بست. او شبها اعلاميه های امام را در كوچه پس كوچه ها ميبرد و به داخل خانه ها و مغازه ها می انداخت تا مردم با مطالعه آن بفهمند كه دوروبرشان چه ميگذرد.
محمد با كسانی كه سروكار داشت، صحبت ميكرد و مسـائل را برايشان توضيح ميداد. كمكم كارش به جايی رسـيد كه تعدادی از جوانهای مبارز و مسلمان را دورهم جمع كرد تا كارهای بزرگ و اساسی انجام دهند.
اين گروه كه به گروه توحيدی صف معروف بود، كارهای بزرگی برای پيروزی انقلاب انجام داد. گروه توحيدی صف، اگرچه یک گروه مسلح بود و مبارزه مسلحانه با رژيم شاه را انتخاب كرده بود اما با ديگر گروه هـای مسلح آن زمان
فرق اساسی داشت. فرق اين گروه با بعضی گروههای مسلح ديگر اين بود كه در هر كاری اجازه امام، اصليترين مقوله بود. آنها هر طرحی را كه ميريختند، پيش از به اجرا درآوردن آن با امام، يا یکی از نماينـدگان مـورد اعتمادشان تمـاس ميگرفتند و درباره چند و چون طرح سؤال ميكردند. اگر طرحشان تأييد ميشد،حتماً آن را اجرا ميكردند، وگرنه از آن صرفنظر ميكردند. از جمله طرحهايی كه گروه توحيدی صف به رهبری محمد بروجردی انجام
داد انفجار كافه خوانسالار بود. اين كافه محل عيش و عشرت امريكاييان در ايران بود، محلی كه جوانان ايرانی را در آنجا به فساد می كشاندند. گروه توحيدی صف، با شناسايی اين كافه، طرحی ريخت تا بتواند به داخل آن نفوذ كند. چرا كه جز امريكاييان و ايرانيانی كه به دربار وابسته بودند، كس ديگری را به داخل راه
نميدادند.
دو نفر مسئول اين كار شدند و بعد از مدتها كار و رفت و آمد و آشنا شدن با نگهبانها توانستند به داخل كافه راه پيدا كنند. بعد از آن،با طرح پيچيدهای مقدار زيادی مواد منفجره را به داخل كافه بردند و آنجا را منفجر كردند. در اين انفجار
تعداد زيادی مستشار امريكـايی كشـته شـدند و بعـد از آن چنان ترسی در دل امريكاييان افتاد كه ديگر تا مدتها در چنين جاهايی آفتابی نميشدند.
گروه توحيدی صف با اين كار به رژيم شاه فهماند كه نميتوانند هر كاری را
بدون توجه به خواست مردم مسلمان ايران انجام دهند. طرح ديگر اين گروه كه باز هم در جهت جلوگيری از تاخت و تاز بيگانگان بود، انفجار هليكوپتر نظامی بود. اين هليكوپتر كه چند مستشار امريكايی در آن سوار بودند، منفجر شد و آنها به هلاكت رسيدند. با همين هدف، گروه توحيدی صف، يك ميني بوس حامل چند
نظامی امريكايی را مورد هدف قرار داد و با انداختن دو نارنجک به داخل آن باعث
كشته و زخمی شدن نظاميان امريكايی شدند